آنقدر باورت دارم که وقتی می گویی باران ...
خیس می شوم!!!
بیهوده تلاش نمیکنم دیگر هیچ تویی با من، ما نمیشود ...
تو را من "تو "كردم ..." در همین چند خط عاشقانه ؛
وگرنه تو همان "او"یِ دیروزی
گلوی آدم را
باید گاهی بتراشند
تا برای دلتنگی های تازه جا باز شود.
دلتنگی هایی که جایشان نه در دل
که در گلوی آدم است
دلتنگی هایی که می توانند آدم را خفه کنند . . .
آنقدر دور شده ای که ...
چشمانم حتی خواب آمدنت را هم نمی بینند!
امشب درانتظار یک شب به خیر تا صبح بیدار خواهم ماند اما تو
چشماهای زیبایت را به رویاها بسپار....